سعی میکند همه چیز را مثل واگن به هم ریخته قطار، کنار هم بچیند و قطار را به شهر برساند!!
داود احمدی بلوطکی
متن بالا، بخشی است از داستان موفق "اینجا همه آدمها اینجوریاند".
یکی از داستانهای عمیق و مهمی که خواندم. داستانی منسجم، که نویسنده آن (لوری مور)، به شدت از گزافهگویی پرهیز کرده و تمام نگاه و توجه ما را به سمت عمق فاجعه میکشاند. این داستان صرفنظر از جوایزی که کسب کرده، جدا یک اثر ماندگار است. منظور از ماندگاری، در ذهن و فکر ماست و نه در قفسه کتابها.
نگاهی متفاوت به سرطان. آن هم از جنس نگاه مادری به فرزند بیمارش. نوزادی که هنوز یاد نگرفته حرف بزند چه برسد به سر دادن ناله.
استعارههای بکار رفته در کتاب، کمنظیر و گاها تکان دهندهاند. تا جایی که زمان خواندنش شاید گاهی خوشحال شویم که اینها فقط در ذهن زن (شخصیت اصلی داستان) میگذرد و در عمل، او به گونهای دیگر رفتار میکند. جوری که همه رفتار می کنند و انگار این عادات ماست که ما را معمولی و دور از نورافکن نگه میدارد.
اسامی در کتاب، حداقل ممکن است و آنهایی که اسم دارند به عمد دارای اسم هستند. ممنون از خانم دقیقی برای ترجمه این اثر کمنظیر.
خود نویسنده در ابتدا میگوید که نباید گزارش تلقی شود. سطر به سطر آن داستانی است. یعنی دوباره پرورانده شده است.
در بخش هایی از کتاب میخوانیم:
حذف شگفتیهای زندگی، مثل آن است که خود زندگی را از زندگی حذف کنی
و یا :
اگر داستان رو از قبل بدونی، به یک ماشین تبدیل میشی. اونچه باعث میشه انسانها انسان باشند، دقیقا همینه که از آینده خبر ندارند. برای همینهم این کارهای جالب رو انجام می دن.
و در جای دیگری، هنرمندانه، در اشاره به گریه کودکش میگوید:
گریه بیصدا و بیتکان. مثل گریه یک پیرمرد !!!
و اما یکی از زیباترین جملاتش:
وقتی در زندگی چیزی جز تحمل و غیرقابلتحمل وجود ندارد، همین نفس راحت هم غنیمت است.
این کتاب را حتما پیشنهاد میکنم.
امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.