داود احمدی بلوطکی
آخر هفته بود.
شب چادر سیاهش را بر سر شهر کشیده بود و شهر، ناگزیر، خاموش و سرافکنده، سر به تسلیم سپرده بود. خیابانها و کوچهها از بانگ شادی تهی و تنها سکوت را در گلو زمزمه میکردند.
...
مدیر را با نگاهی نفرت بار به زیر سئوال کشید. به عمد و از سر غرور، گفتارش را چاشنی ادبی داد. میخواست بیسوادی او را به رخش بکشد.
...
این جملات، بخشهایی از رمان "آرماندو آه آرماندو" اثر ماندگار امانوئل کاخال است که غلامحسین مراقبی آن را به فارسی ترجمه کرده است. به جرات میتوانم بگویم که این رمان، تاثیر عمیقی بر روی من گذاشت. درست است که وقایع روی داده در این رمان، در یک کشور اروپایی و اتفاقا در یک زندان میگذرد، اما نویسنده به زیبایی هرچه تمامتر آنها را ابزاری برای نوشتن یک اثر نافذ و سیال و البته جهانشمول کرده است. اثری که تا مغز استخوان نفوذ میکند.
بیراه نیست اگر ایستادگی خوان را در رمان ستایش کنیم. و یا گهگاهی دلمان بخواهد چشمبند آرماندو را برداریم تا او بتواند ببیند و از زبان نویسنده به ما بگوید که آنجا واقعا کجاست؟ چه رنگی است؟
تعلیق این اثر، کمنظیر است و نگارنده این متن، به شدت توصیه میکند که این رمان را با خیال راحت بخوانید.
خیال راحت از این حیث که آثار خوب را سخت میتوان تشخیص داد و زمان (ارزندهترین هدیه خداوند) را با خیال آسوده صرف آن کرد. در جاهای دیگری از این رمان زیبا می خوانیم؛
قلب آرماندو به درد آمد و لبهای خشکیدهاش، بار دیگر، چشمان اشکآلود دخترش را بوسید تا در تنهایی زندان آن را زمزمه کند.
...
کرخت شده بود و بی حس. میل یله شدن بر روی زمین و باخود و درخود نالیدن، وجودش را گرفته بود. در خود نرفته بود که مشتی سنگین، تلی آتش بر چهرهاش ریخت. لبهایش کوفته و کلفت شدند. حرارت لبهای خود را زیر بینیاش حس کرد. چشمهایش در اشکابه نشست. مشتی دیگر، مغزش را از کار انداخت.
قد راست کرد... نتوانست
دولا شد
مچاله شد
نقش زمین شد و دیگر هیچ نفهمید. بیهوش بود اما تن خود را میدید که خونین و در هم کوفته، میانه اتاق وا رفته. مهربانانه، نگاه نوازشگرش را نثار تن خود کرد. روحش بود که مهربانانه، از سر غرور، بر پیکرش نماز عشق میخواند که آیههای آن ستایشگر خداوند بزرگ بود. در حین پایداری، خرناسه میکشید و جویباری از خون که از گوشه لبهایش سرازیر شده بود.
...
آرماندو به خوبی از این قانون اسارت آگاه بود که درد را تنها باید موقع درد کشیدن فریاد زد. از قبل اندیشیدن به درد، فقط درد را دوچندان میکند و بس .
....
مبادا بیخوابی سلاحی در دست دشمن باشد.
...
آنقدر فریاد کشید که دیوارهای اتاق، تاب شنیدن فریادش را نداشتند و به تندی آن را پس زدند. پژواک فریادها در گوشش سرود ایستادگی قهرمانانهای را میسرودند.