داود احمدی بلوطکی
داستان «بیست و شش نفر و یکی» یکی از داستان های گیرا و با ارزشی است که خواندنش را بارها و بارها پیشنهاد میکنم.
این اثر ارزشمند از ماکسیم گورکی را، خانم منا رفیعی به فارسی برگردانده و انتشارات کولهپشتی آن را به ادب دوستان تقدیم کرده است.
گورکی در این مجموعه، فضای حاکم در داستانها (هر دو داستان) را هنرمندانه تصویرسازی کرده است. بطوری که با شک میتوان گفت؛ حتی جلوی تخیل آزادانه ما را میگیرد و خود او، هر آنچه که لازم است را همچون فیلمی خشن، سرد و بیرحم به خورد مخاطب میدهد.
در این مجموعه که دو داستان «شلکاشه» و همین اثر ارزشمند «بیست و شش نفر و یکی» را در بر دارد، تیرگی و جلوه کامل واقعیت، آنهم در ابعاد بزرگ و باورنکردنی، به شدت ذهن مخاطب را درگیر میکند و بقول کتابخوانها، مخاطب را با خودش میبرد.
به توصیفهای بینظیر در ابتدای داستان تکاندهندهی «شلکاشه» دقت کنید؛
سوت کشتیهای بخار و تشبیه آن به صدایی کر کننده، صدای جرثقیل و ... در همین ابتدا، ما را برای مواجهه با یک اتفاق از همین جنس آماده میکند.
سنگ، آهن، چوب، کشتیها، آدمها همگی سرودی پرشور و حرارت را میخوانند و الههی جوش و خروش را بدین سان نیایش میکنند.
و در جای دیگری از متن آمده:
با دست خودشان اسیر و فرمانبردارمحصولاتشان شدهاند و چیزی از هویتشان نمانده است.
و سنگ تمامش را اینگونه میگذارد:
مردان ژندهپوش و عرقکرده، از فرط خستگی، گرما و هیایو، گیج و منگ شدهاند؛ ماشینهایشان اما، قوی، سرحال، آرام و بیتفاوت، با زور بازوی خالقشان در حرکتند و نه از نیروی بخار. عجب داستان بیرحمی!
او در این داستان گیرا، زوایای درونی شخصیتها را بصورت عریان به ما نشان میدهد. گویی میخواهد آنها (و حتی ما را) در رفتاری که آنها در مواجهه با گرهها بروز میدهند، بیازماید و نظر قطعی صادر نمیکند. گورکی با اینکار، غیرقابل پیشبینی بودن عمل و عکس العملهای انسان را هدف قرار داده است.
خیلی ناخوشایند است کسی که ما او را پستتر از خود میدانیم، به همان چیزهایی که ما دوست داریم عشق بورزد و از همان چیزهایی که ما خوشمان نمیآید بیزار باشد و ما ناچار به این حقیقت اعتراف کنیم که در این زمینه با ما برابر است.
نویسنده با اشراف کامل خود از جوامع و انسانهای ماشینی، به زیبایی صحنه فجیعی را در انتهای داستان رقم میزند که ریشه در کهنالگوها دارد و مشخصا از اراده و درک انسان خارج است. به این جملات دقت کنید:
فکرش را بکن، آدم با این پول چه کارها که می تواند بکند!
وای خدای من، چقدر حرص میورزی؟ این خیلی بد است. البته برای یک دهاتی.
گذاشتن جمله اول در دهان گاوریلو و استفاده از شلکاشه، دزدی ماهر و کارکشته، برای عنوان کردن جمله پرمعنی بعدی، گواه این مطلب است که ماکسیم گورکی برای فهم سادهترین و ابتداییترین خشتهای بنای جامعه مدرن، نیازی به روشنفکر عصا قورت داده، ندیده است.
او بوم زیبایش را در این داستان، با توصیف صحنه فاجعه اینگونه کامل میکند:
رگبار میبارید. دریا گله میکرد و امواج، خشمگینانه بر ساحل میکوفتند. باران و امواج، خیلی زود آثار خون شلکاشه را بر زمین شستند و بردند. آنها حتی ردپای شلکاشه و گاوریلو را نیز باقی نگذاشتند.
با این جمله شاهکار، گورکی دریا و باران و ساحل را در این جنایت سهیم کرد و کار ناتمام گاوریلوی ناشی را، بیرحمانه به آنها سپرد. چه مهارتی از این بالاتر که نویسنده، طبیعت را شریک جرم کند!
و اما داستان پر رمز و راز «بیست و شش نفر و یکی».
قشر کارگر و اعتقادات ساده آنها در این داستان، به زیبایی به نثر درآمده است. گورکی در این داستان کوتاه اما عمیقش، منتها درجه فهم و آگاهیاش را از جامعهای که در آن زندگی میکند، به تصویر کشیده است.
او با محور قراردادن تانیا به عنوان الهه مورد پرستش بیست و شش کارگر شیرینیپزی، اندازه درک و فهم احاد جامعه نسبت به قداستپروری در شوروی سابق را نه تنها به قلم درآورده که به زیبایی به تصویر کشیده است.
او حتی در لایههای ظریف این داستان، سوءاستفادههای زیرکانه اربابها را با اضافه کردن خمیر روزانه، مطرح میکند و بدون تاکید بیجا از آن میگذرد تا نشان دهد ساختن و فرو ریختن یک بت، چه فرآیند سادهای دارد! البته که او بهدرستی پدر واقعگرایی اجتماعی است.
تازه امروز صبح بود که دریافتیم چه بازی بزرگی را آغاز کردهایم و اینکه این آزمون خطیر میتواند بتمان را ویران کند
و در جایی دیگر از متن میخوانیم:
به او مینگریم و برایش روز خوبی آرزو میکنیم. ما کلمات ویژهای برای او بکار میبریم. کلماتی که جای دیگر استفاده نمیکنیم. وقتی با او حرف میزنیم صدایمان ملایم تر و شوخیهایمان مودبانهتر است. همه چیز در مورد او متفاوت است.
ما بیست و شش نفر بودیم و اون یک نفر...