اسب تورین
داود احمدی بلوطکی
در آغاز فیلم، حادثهای توسط راوی شرح داده میشود که در سال 1890 بر سر نیچه آمده است؛ او در شهر تورین، به مرد درشکه سواری برمیخورد که اسبش را به بادِ شلاق گرفته است. نیچه جلو میرود و دستانش را به دور گردن اسب حلقه میکند تا بدین شکل از حیوان زبان بسته دفاع کرده باشد. پس از این حادثه، نیچه به مادرش میگوید: من یک احمقم!. او ده سال پایانی عمرش را در جنون و انزوا، خاموش سپری میکند.
پس از این روایت، تار، به سراغ زندگی همان درشکهسوار و دخترش میرود.
فیلمی با مولفهی اصلی تکرار در زندگی درشکهچی. گویا تار، سنگینترین مجازات را همین تکرار دانسته است. او این گرایش را در افراطیترین شکلش در فیلم دنبال می¬کند؛ به طوریکه حتی در این مسیر، از تحقیر کردن جنبههای خصوصی افراد نیز دریغ نمیکند.
البته این امر، حاکی از نوعی بدبینی و دغدغهمندی او علیه روند کسالتبار و فاقد سلامت در زندگی انسان است. او نیز همانند نیچه، کسانی که از نظام طبیعت میگریزند را سرزنش میکند. او در این فیلم، قدرت انسان را پوچ و بیهوده ارزیابی میکند و نشان میدهد که در مقابل چنین انسانی است که نیچه سر به طغیان میگذارد.
بلاتار نشان میدهد که نیچه، پیشبینی حضور چنین انسانی که نه دغدغهی مذهبی دارد، نه تشنهی قدرت است و نه در پی کسب فضیلت و آزادگی است را نداشته است. کاراکتر تار، با آنکه رفتار بیرحمانهای با اسب و دخترش دارد، مفهوم قدرت را هم نمیفهمد. این شخصیت، برای چرایی زندگیاش پاسخی ندارد و ارادهای هم بهسوی کسب قدرت ندارد. او بیهوده باربری میکند که اشارهای غیرمستقیم به سنگینی وجود آدمی دارد. سیبزمینی میخورد، آمادهی خوابیدن میشود و میخوابد.
دختر او نیز بنا به تقدیرش، محصور در خانهای است که غریزهی صاحبش، او را وادار به سکوت کرده است. او با اینکه متمایل به خواست پوچی مرد نیست، لاجرم به آن تن میدهد. رغبتی در کار او مشاهده نمیشود. او حتی جرأت طغیان هم ندارد. دختر درشکهچی یقین دارد که سرانجام کار نزدیک است و چشمبراه است؛
اما چشم براه چه؟ نمیداند.
نیهیلیسم مستتر در فیلم از همان روز اول، ویرانی غیرمنتظرهای را هدف گرفته که ما، تنها نزدیک شدنش را احساس میکنیم. همانند سخنان مردی بیابانگرد که برای پر کردن بطری نوشیدنیاش وارد خانهی مرد درشکهچی میشود و بیمقدمه از ویرانی و آخرالزمان سخن میگوید. ویرانیای که نشانههایش را زودتر از همه، اسبی دریافته که در روز شلاق خوردنش، نیچه را به جنون کشانده بود.