نقاب هنر

نقاب هنر

جایی برای معرفی آثار
نقاب هنر

نقاب هنر

جایی برای معرفی آثار

محیط اداری؛ فیلمی که همه باید ببینند!


انسان؛ غلبه بر ماشین

 

داود احمدی بلوطکی


فیلم محیط ‌اداری با نام اصلی Office Space که در سال 1999 به نویسندگی و کارگردانی مایک جوج ساخته شد، با کمدی سیاهی که در دل خود جای داده بود توانست محبوبیت ویژه‌ای در بین مخاطبان بدست بیاورد. محبوبیتی که هنوز از درجه اعتبار ساقط نشده است. این فیلم، در تاریخ مجهول رقابت غول‌های نرم‌افزاری در دنیا و بویژه آمریکا ساخته شد. می‌توان به جرات گفت، این اثر کمدی، یکی از بهترین آثاری است که بصورت جدی به این مقوله پرداخته است. امری که تاثیر بسزایی در کاهش نیروی کار انسانی در تمام جهان داشت و دارد.

محیط اداری که نقدهاى مثبتی را از سوی منتقدان دریافت کرد، در همان صحنه‌های ابتدایی به‌ظاهر کم‌اهمیتش، ترافیک شهری را با ظرافت تمام، به‌عنوان معارفه فیلم به تصویر می‌کشد. جایی که با اشاره زیرکانه به قانون مورفی، میزان تحمل شهروندان را در مواجهه با ترافیک شهری، به‌مثابه یک قانون شهری نشان می‌دهد. «پیتر گیبونز» که شخصیت اصلی و کلیدی داستان محسوب می‌شود، سعی دارد تاخیر همیشگی‌اش را با رد شدن از بین خطوط جبران کند. در این کار به ظاهر کم اهمیت، حتی یک عابر کهن‌سال در پیاده‌رو نیز از او پیشه می‌گیرد. البته کارگردان فیلم با درایت، از این موضوع یک پکیج طنز ارائه می‌دهد.

فلسفه یافتن معنا در بین خطوط، صرف‌نظر از اینکه چگونه ممکن است به نظر برسد، چیزی است که بیشتر مردم می‌توانند تحت‌تاثیر آن قرار بگیرند. موضوعی که می‌توان آن را با تکامل پیتر در طول فیلم دنبال کرد. تغییر او و چرخش زاویه‌اش در فیلم، ممکن است ناشی از حوادث و یک واقعیت اغراق‌آمیز باشد، اما می‌تواند به‌عنوان یک قیاس خنده‌دار برای توضیح دادن نظام سرمایه‌داری و اهمیت تاکید بر حقوق کارگر عادی تلقی شود.

پیتر و همکارانش، طرحی ناهنجار را برای کسر بودجه از شرکت در نظر گرفته‌اند. طرحی که از زبان مایکل، برد برد محسوب می‌شود. اما این روی ساده سکه در این بازی است. بازی که در سوی دیگرش، فضای دفتر را با دو متخصص بهره‌وری و در اصل، دو متخصص برای پاکسازی نیروی انسانی نشان می دهد. به طور دقیق‌تر؛ جایی که با سنجش شخصیت‌ها صلاحیت کاری داده می‌شود و رفتار خشن اداری، به هرکسی این قدرت را می‌دهد تا ثروت متوسط خود را (نه به اندازه‌ای که از ثروتمند بودن لذت ببرد، بلکه به اندازه کافی که فقیر نباشد) به اشتراک بگذارد.

خوب که دقت ‌‎کنیم متوجه می‌شویم که در لایه‌های زیرین و جدی و در همین تیتراژ ابتدایی فیلم، کارگردان قصد تزریق اطلاعات زیادی را داشته است. مایکل که با خوشحالی در ماشین خود، موسیقی هیپ‌هاپ محبوبش را گوش می‌دهد که اتفاقا خواننده آن یک سیاه پوست است و همراه با آن می‌خواند تا اینکه یک دستفروش سیاه‌پوست از کنارش رد می‌شود. مایکل به آرامی صدای موسیقی را کم می‌کند و در اصل خود را قایم می کند. گویی خودش هم از این تناقض شرم دارد.

اما پرسشی که باید در مورد این فیلم، از خودمان به‌عنوان یک مخاطب بپرسیم این است که:

یک کمدی، چگونه از یک محیط‌کار مضطرب حرف می‌زند و چطور تبدیل به یک فیلم مستقل با محوریت کلیدی خلاقیت در کار و به عبارتی بهتر، انگیزه‌کاری می‌شود؟

مایک جوج، این فیلم را بر اساس انیمیشن پیش‌تر ساخته خود، «میلتون» نویسندگی و کارگردانی کرده است. شخصیتی به‌ظاهر ساده اما پیچیده‌ای که بصورت نامحسوس، بار دقیق فیلم را برای رساندن به مقصد بدوش می‌کشد.

آنچه که در فیلم به شدت هویداست، شخصیت‌پردازی دقیق در دل داستان است و به‌نظر می‌رسد جوج، با هوشمندی تمام، آن‌ها را در یک رولت طنز به مخاطب ارائه داده است.

شخصیت‌های به ظاهر کم‌اهمیت فیلم هم قابل اعتنا و لازم به دقت‌اند. شخصیت‌هایی که احساس موفقیت در آن شرکت را دارند، کسانی هستند که وجوه مشترک بسیاری دارند و از بین تمام وجه‌ها، نداشتن عزت‌‌نفس کاری و تن سپردن به سیستم حاکم بارزتر است. این افراد حتی ذره‌ای تلاش برای ایجاد فضا و رساندن خود به یک سطح بالاتر نمی‌کنند.

شخصیت موتیف‌وار پگی، خواسته‌های نامتعارف میلتون و مواجه‌اش با موانعی که سرراهش سبز می‌شود، آرزوهای لارنس، تام که موفقیت را تنها در بازنشسته شدن و غرامت گرفتن می‌بیند. روانپزشکی که در حین هیپنوتیزم کردن بیمارش پیتر سکته می‌کند و می‌میرد که این اتفاق، خودش تبدیل به یکی از موتورهای محرک فیلم می‌شود.  

این فیلم، سرشار از نمادهای مخفی است که در دل طنز مطبوعش بکار رفته است. از این دسته نمادها می‌توان به سکانس کم‌نظیر حمله به دستگاه کپی اشاره کرد! در یک فضای باز به دور از چشم عموم. دستگاه کپی در اینجا نماد درشت رشد ماشین در محیط‌های اداری است و پیتر، مایکل و سمیر آن را به مثابه شخصی خطاکار به طرز بی‌رحمانه‌ای با چوب بیس‌بال به باد کتک می‌گیرند.

نکته اما اینجاست که پیروز این میدان همان دستگاه خورد شده است! موجودی فاقد وجدان، محاسبه‌گر و از همه مهم‌تر خونسرد.

در سکانسی دیگر، هر 3 شخصیت محوری داستان، مانند سارقانی کم نقص، دیسکت حاوی ویروس را دست‌به‌دست می‌کنند تا پیتر آن را وارد سیستم نهایی شرکت کند. در اینجا موسیقی هیپ‌هاپ حاکم می‌شود. موسیقی که در آمریکا، ذاتی اعتراضی در خود دارد و تصاویر بصورت اسلوموشن در می‌آیند تا به فهم این فرآیند دقیق کمک کنند. حتی کلید ظریف موس، تبدیل به صدای انفجار می‌شود!

پارکینگ شرکت جای همیشگی پورشه ساخت آلمان نایب‌رییس ناحیه، بیل لامبورگ است و پس از ترفیع بی‌توجیه پیتر، جای خود را به تویوتای ساخت ژاپن پیتر می‌دهد!

درب ورودی سالن اداری که پیتر مرتب با آن مشکل دارد و وکیل سیاه‌پوست تام که غرامت او را از دولت می‌‎گیرد، همه از استعاره‌های زیرکانه مایک جوج در فیلم محسوب می‌‎شوند. به پوسترهای بک‌گراندی که در فیلم استفاده شده نیز باید دقت دو چندان کرد و تاکید کارگردان را بر اهمیت آنها دنبال کرد.

این فیلم که با استفاده از فن‌آوری اطلاعات و موضوعات آشنایی از این دست به استقبال مخاطبان رفته است، غیرمستقیم، انگشت نشانه را بر روی نیروی‌کار گذاشته و ایراد در سیستم مالی و مافیای آن را، همچون چتری محو و پهناور، سرتاسر آن گسترانیده است.

 پیتر، مایکل و سمیر تصمیم به گرفتن انتقام از تندخویی سیستم حاکم بر شرکتشان می‌گیرند. آنها ویروس طراحی شده توسط مایکل را برای سرگرمی و با اندکی چاشنی انتقام، وارد سیستم مالی شرکت می‌کنند تا با برداشت‌های نامحسوس از حساب مالی، در دراز مدت ضربه‌کاری به سیستم وارد کنند!

اتفاقی که می‌افتد اما از درک آنها خارج است. شکاف در سیستم مالی بقدری محو است که یک ویروس طراحی شده برای جمع کردن خورده سِنت‌ها، با اندکی اشکال در جزئیات، تبدیل به یک سارق تمام حرفه‌ای از شرکتی می‌شود که کارش بروز کردن نرم افزارهای مالی است! با بروز خطایی چون تغییرات جزیی در اعشار.

برخی از شخصیت‌های مهم داستان حتی در نزدیکی یک پلاک زندگی می‌‎کنند مانند پیتر و لارنس. خانه‌ای با دیوارهای کاذب که صدا را از دوطرف رد و بدل می‌کند. نکته مهم این توجه، این است که این نزدیکی فیزیکی با یک فاصله بسیار زیادِ توقع و درک، خط‌کشی می‌شود.

 

-        پیتر: لارنس اگه یه میلیون دلار داشته باشی می‌خوای چیکاره شی؟

-        لارنس: می‌رم با زن آرزوهام ازدواج می‌کنم. چون اون می‌خواد یه شوهر میلیونر داشته باشه!

 

پیتر در قامت یک کارمند اداری، خود را از شرایطش ناراضی می‌بیند و از دید وی، کاری کسالت‌آور و ناراحت‌کننده را انجام می‌دهد. دیدار او با روان درمان شغلی‌اش، باعث می‌شود تا او بسیار اتفاقی و خارج از کنترل، از واقعیت جدا شود. او با ایده‌ی جدید خود، یعنی وارد کردن ویروس در دلِ کامپیوتر اصلی شرکت، فضای اداری و در نهایت حوادث داستان را به بخش قابل هضم یک واقعیت تلخ تبدیل می‌کند. واقعیتی که بازیگران ظاهری آن، 2 باب و رییس شرکت، یعنی لامبورگ است. اما در اصل این‌ها نمادهای فساد سیستماتیک و درگیری اقتصادی و بحران شغلی است که گریبان آمریکا را در آن دهه گرفته بود. بحرانی که تنها حل مسئله‌اش به ظاهر تعدیل نیرو بود.

 

-        مشکل از پیتر نیست و از توئه که توی موقعیتی قرارش ندادی که انگیزه براش ایجاد کنی.

این دو نفر مانند دو ماشین، محاسبه می‌کنند و با این دیالوگ حتی به لامبورگ حمله می‌کنند و در واقع پیام جوج در فیلم را بلند فریاد می‌زنند:

انگیزه و ایجاد انگیزه راه‌حل مشکل است. موضوعی که پیتر با آزاد شدن اتفاقی ذهنش به آن مسلط می‌شود و تا انتها، ناخواسته روی آن پافشاری می‌کند که همه چیز حتی انتخاب شغل و نحوه بدست آوردنش در مشت خود آدم‌هاست. تنها دقت می‌خواهد و اندکی جسارت. جسارتی که حتی متخصصان اخراج را از رینگ بیرون می‌راند.

این فیلم به خوبی نشان می‌دهد که قهرمانان معمولی داستان، که با یک ویروس ساده به جنگ با نظام سرمایه‌داری رفته‌اند و اتفاقا موفق شده‌اند، حتی درک صحیحی از واژه پولشویی ندارند و زمانی که به معنی آن احتیاج پیدا می‌کنند، کارگردان فیلم، آنها را در هزارتوی جستجو در لغت‌نامه رها می‌کند. در جایی زیباتر، آنها را با یک مهندس نرم‌افزار آشنا می‌کند که راه دور زدن سیستم مالی را در بازی کردن نقش یک تکدیگر پیدا کرده است. همه در این فیلم با گرفتن افسار کار در دستشان، به موقعیت دلخواهشان دست می‌یابند.

چیزی که باعث می‌شود ما در داستان فیلم زندگی ‌کنیم و با افراد ارتباط برقرار کنیم شاید این باشد که هیچ تلفن‌همراه و اینترنتی وجود ندارد. می‌توانیم برگردیم و ببینیم که این مهم، چطور در همان لایه‌های طنز فیلم، که اسلحه کارگردان برای ایجاد فاصله‌ است، محو و پنهان است.

اگر از آن دسته افرادی هستید که از شغل خود متنفر هستند، ممکن است به راحتی بتوانید با پیتر ارتباط برقرار کنید. او در ابتدا، زندگی‌اش را به‌عنوان یک رکود وجودی می‌بیند و عواملی مانند حذف اجباری مرخصی برای ماهیگیری آخر هفته، برای او یک شکست محسوب می‌شوند. او و دو دوست صمیمی‌اش دچار بیماری اول هفته هستند. تا زمانی که پیتر، روان‌درمان شغلی‌اش را می‌بیند و برحسب یک اتفاق، این دیدگاه تغییر می‌کند. با تغییر زاویه نگاه او و مهار کردن افسار زندگی کاری اجباریاش، گویی ما نیز با او همراه می‌شویم و از ابتکار عملش در جنگ با یکنواختی زندگی و سرپیچی از دستورات دیکته شده روزانه، رها شده‌ایم. او با توضیحات منطقی که به دوستانش برای پیوستن به خودش می‌دهد، در واقع دارد با ما حرف می‌زند و با لبخندی بر لب می‌گوید: همه و در همه‌ی شرایط می‌توانند کاری را که باید را انجام دهند. فقط اراده و جسارت می‌خواهد. خواهیم دید که در وجود همه ما تخصص‌هایی نهفته است که با کمی جسارت و اعتمادبه‌نفس می‌توان آن‌ها را به فعل درآورد و در نهایت با چاشنی خلاقیت، تبدیل به فرصت شغلی دلخواه کرد.

چیزی که در وجود پیتر کشف‌شده است، همان چیزی است که همه ما می‌توانیم امیدوار باشیم به آن دست یابیم. چه در نیروی‌کار و چه در هر بخش دیگری از زندگی. این نکات برای کامل کردن قوس‌های خاصی در زندگی، بسیار ضروری است. بدین معنی که در پایان تونل و تا زمانی که ما آن را درک کنیم و به سمت آن حرکت کنیم، نور وجود دارد.

 

-        ما وقت زیادی توی این دنیا نداریم. آدم ساخته نشده که توی یه اتاق بشینه و تمام روز به کامپیوتر خیره بشه.


* این مطلب در ماهنامه چوک، شماره 123 به آدرس زیر، منتشر شده است. هرگونه کپی‌برداری از آن با ذکر منبع بلامانع است.

http://ketabesabz.com/dl/88005