
تمدن یا طبیعت؟
تحلیل و بررسی فیلم Leave no trace «ردی از خودت به جا نگذار»داود احمدی بلوطکی
طبیعتی ناب در میان یک پارک عمومی در حومه پورتلند، لوکیشنی تماشایی می شود برای یک فیلم به شدت اجتماعی.
این فیلم با تصاویری از تابش نور خورشید در تارهای عنکبوت و درخشش نور در پارک، آغاز میشود و با همین شکل نیز به پایان می رسد. پس ما در ابتدا می دانیم که در نهایت آنچه که می بینیم، بر طبق این نشانه های زیبا، فرار و گرفتاری است.
ویل (بن فاستر کهنهکار) و دختر نوجوانش تام (توماسین هارکورت مککنزی) در اردوگاههای استتار در یک پارک جنگلی زندگی میکنند و مرتباً برای فرار از تشخیص، حرکت میکنند. همانطور که بصورت بدوی(بصورت نمادین) در دل زمین آتش درست میکنند، آب را نیز از آسمان جمع میکنند! بازیهای بقاءگرایانه و مخفیانهای را انجام میدهند که ظاهرا ریشه در گذشته نظامی ویل دارد.
آن ها گهگاه، برای خریدهای ضروری وارد شهر میشوند. ویل بیمار است و با پول حاصل از فروش داروهای تجویز شده خود، لوازم ضروری را خریداری میکند. هنگامی که پوشش آنها لو می رود، پدر و دختر اسیر و مورد بازجویی قرار میگیرند و در نهایت مجبور میشوند تا با نتایج تفرقهآمیز، دوباره وارد دنیای مدرن شوند. البته ما در طول مسیر داستانی فیلم، همانند بسیاری از اطلاعات دیگری که کارگردان عمدا به ما نمیدهد، متوجه نمیشویم که این دو چه مدت است که در پارک و بهدور از اجتماع زندگی میکنند.
ظاهرا برای ما هم نباید ردپایی گذاشت!
این درام پراکنده و مبهم، دارای حداقل گفت و گو است.
شایان ذکر است؛ این فیلم که اقتباسی است از رمان پیتر راکس با نام رها کردن من، سعی دارد تا چندین رشته موضوعی را با هم متحد کند که ریشه همه آنها را پیش از این، در مستند سگ ولگرد (Stray Dog 2014) نشانه گرفته بود و آن هم آسیبهای پس از جنگ است.
گرانیک با بررسی موشکافانه، از آن بعنوان چاشنی و منبع الهام بخش درامش استفاده کرده است. چاشنی که مشخصا در این فیلم، توانسته است با نشان دادن جزییات در شخصیت ویل، به عنوان یک الگوی برجسته در این قربانگاه، منجر به ساخت این فیلم بی سروصدا و قدرتمند شود. فیلمی که بینشی از قلب واقعی در آن هویداست.
باید دانست که این فیلم دقیق، واقعبینانه بر روی این مفهوم میچرخد که عدهای در سیستم اجتماعی آمریکا وجود دارند که واقعاً تلاش میکنند روی خود را به زندگی معمولی برگردانند و در عین حال ننگ بیخانمانی را نیز رد کنند. آنچه برای فرزندانشان نیز می ماند، انتخابی است که از قبل شده است. همراهی!
دبرا گراننیک، فیلمساز استثنایی است که درام تحسین شده استخوانهای زمستانی را در سال 2010 کارگردانی کرد و حالا با این فیلم عمیقاً هوشمند، در ظاهر ساده اما به شدت پیچیده، به عرصه پرده نقرهای برگشته است.
مککنزی، ستاره در حال ظهور نیوزلندی، در مرکزیت این فیلم مهم قرار دارد. با تماشای این فیلم، احساس میکنیم در حال تماشای رشد او در مقابل چشمانمان هستیم. درد، شجاعت و دلسوزی او ملموس و واقعی است. این یک اجرای عالی است که با هدایت بینظیر و قدر ندیدهی بن فاستر، در نقش همراه، تبدیل موتور محرک ماشین فیلمسازی گرانیک شده و در نهایت ما را مخاطب فیلمی بی عیب و نقص میکند.
شخصیتهای ویل (که کهنه سرباز یک جنگ نامشخص است) و تام، به طرز چشمگیری مهار شدهاند. هم در درک و هم در عملکرد. یک نوع فروتنی جذاب در رفتار آنها متبلور است و در عمل نیز، یک سکوتگرایی خاصی درانجام امورشان وجود دارد. شخصیت هایی که به نظر نمیرسد چندان به آینده توجهی داشته باشند.
هنگامی که آنها توسط مددکاران گرفتار میشوند، تحت ارزیابیهای روانی بسیار مشابهی قرار میگیرند. چیزی که در این موقعیت بصورت ظریف بدان پرداخته می شود این است: آنها باید به سوالاتی پاسخ دهندکه نشان دهد آیا در افکار آنها نقاط تاریکی وجود دارد یا خیر. نوعی نفوذ بوروکراتیک، که ویل از طرف خودش و دخترش، با کمال استمرار، از آن در گریز است.
با این حال، مشخص است که این اولین باری است که هرکدام از آنها، این گونه سؤالات را پاسخ می دهند. سئوالاتی که به وضوح بیانگر یک تکرار و چرخه خسته کننده است. این پرسش ها اما برای ویل که مسئولیت همه چیز به گردن اوست، تبدیل میشود به پرسشهایی که انگار واقعاً برای خود او فکر شده و در نظر گرفته شده است. در این فرآیند، حتی ما نیز وسوسه میشویم و زودتر از ویل برخی از پاسخها را میدهیم و این درست همان بزنگاهی است که کارگردان اصرار دارد در آنجا به ما گوشزد کند که: تو در مورد ویل هیچ چیز نمی دانی!
در این شرایط که بصورت پارالل پیش می رود، تام تقریبا موقعیتی مخالف این جریان را پیش می برد و اوست که ضمن پاسخ دادنهای سریع و بیحوصله (از سر ذکاوت)، با پرسشهایش برای مددکار ایجاد چالش میکند. البته به پشتوانه پدری که مطمئن است در همان ساختمان حضور دارد. امری که تا این مرحله از فیلم برای او حیاتی است.
جالب اینجاست که ظاهرا گیر افتادن و فرار بخشی از روش زندگی آنها شده است. مهمی که گرانیک در طول مسیر سرراست فیلم و در سکانس مواجهه تام با خرگوش در جاده، بصورت نشانهگذاری به ما یادآور می شود. و امتداد آن را بصورت منطقی، در گرو معاشرت با پسر همسایه بهعنوان یک موجود اجتماعی و همراه شدن با او در کلاس آموزش نگهداری خرگوشها، به ما نشان می دهد.
نقطه اوج داستان را، کارگردان فیلم در انتهای فیلم قرار داده است. گرهای که هم ایجاد میشود و هم در همان سکانس با بازیهای بی نظیر چشم، باز میشود. تام از این تعقیب و گریز خسته میشود و ما آن را به وضوح می بینیم. در نهایت پس از چندین آشتی ناموفق با زندگی در یک جای ساکن، تصمیم خود را میگیرد و پیرو جمله گلوله مانندش به ویل، این بار اوست که تصمیم می گیرد و راهش را جدا می کند:
- این مشکل توئه و مشکل من نیست.
هویداست که آنها برای آنچه که در پایان فیلم اتفاق میافتد، نه تنها برنامهریزی نکردهاند، بلکه آماده هم نیستند.
تام، هربار که از طبیعت دور میشود، با دیدن و لمس کردن جامعه مکانیزه، ترجیح میدهد تا با شهرنشینی و اجتماع در تماس باشد. این امر، رفته رفته امور را از کنترل ویل خارج میکند تا جایی که گرانیک، خودش، در انتهای داستان، خونسردانه این بحران را مدیریت کند. و آنچه که باید را، در نطفه فکر تازه مستقل شدهی تام میکارد.
در یک سکانس طلایی، تام کندوی عسل را به پدرش نشان میدهد و زنبورها در دستان او حتی به ما هم ذرهای ترس وارد نمیکنند. این شاید بدین معنا باشد که او را به عنوان ملکهای پذیرفتهاند. و جایی که تام می تواند بدون صدمه دیدن آنجا بماند.
درست است که هر دو شخصیت فیلم، پس از گرفتار شدن در دستان مددکاران اجتماعی، دوباره در کنار هم قرار میگیرند، اما نگاههایشان شروع به واگرایی می کند. ویل به دنبال ترمیم تعادل خود است، در حالی که تام شروع به پرسش از خود میکند که آیا زندگی در شهر و سازش با جامعه میتواند برای او مناسب تر باشد یا خیر. گرانیک بطور دقیقی در طول فیلم به ما نشان می دهد که تام، با درگیری بین عشق و درک در حال رشد است.
فیلمساز با ظرافت تمام، از نشان دادن طبیعت، با نوعی جلوه شاعرانه و متعالی، طفره میرود و بالعکس، آکسان را بر روی این امر میگذارد که راحتیهای متمدنتری را که دولت سعی دارد به ویل و تام تحمیل کند، در واقع فشارهایی است که قرار است این دو قربانی اجتماعی، با آن برخورد کنند. آنها بر خلاف میلشان، با کمک دولت، به یک خانه معتدل و جذاب در حومه شهر اورگان سوق داده میشوند. شاید به نظر برسد خانه جدیدی که در آن قرار گرفتهاند، نسبت به زمان زندگی آنها در جنگل یک بهشت باشد. آن هم برای ویل و تام که از نظر مددکاران(تاکید بر دیالوگ تام در مرکز خدمات اجتماعی)، بیخانمان بودند. اما تام 13 ساله و (به ویژه) پدرش در استیصال کامل، به ما نشان میدهند که این مکان امن، برایشان مکانی ترسناک است و چیزی است شبیه به یک قفس.
این فیلم به معنای واقعی یک درام خردکننده و اساسی است. درامی که اولین ویژگی رواییاش، تلاش برای زندگی در شبکه آمریکا است. داستانی از یک خانواده، که به دنبال هماهنگی با سرزمین و کشور خودشان هستند. یک مبارزه نومید کننده برای زنده ماندن. ( دستکم زمانی که ویل در آستانه مردن در کنار رودخانه پیدا می شود این حس در درونمان بروز میکند)
صمیمیت و عشق بین ویل و تام با نهایت ظرافت و در عین حال واقعی ارائه میشود. و این یکی از دلایلی است که فیلم را برای مدت طولانی ماندگار خواهد کرد.
هیچ شکی نیست که گرانیک به عمد از ارائه جزئیات درباره گذشته ویل طفره می رود. این در حالی است که اتفاقا، بار معمایی فیلم بر روی ویل تکیه می کند!
فیلمساز به زیبایی، برای نشان دادن اضطراب شخصیتهایش، مخاطب را به فلاش بکها و یا کابوسهای حیرت انگیز و کلیشهای ارجاع نمیدهد. بلکه به سادگی و به طرز جسورانهای، به صدای ماشینها، هلیکوپتر و شلوغی شهر اکتفا میکند و با این تکنیک، هر لحظه، بر اضطراب ویل میافزاید.
او، تصویری از ویل را در شمایل کل آمریکا نشان می دهد. ویل به عنوان یک فراری. نه تنها از جامعه، بلکه از خودش.
انتهای فیلم همه چیز فیلم است. وقتی سفر ویل و تام به پایان خود می رسد، ممکن است احساس کنیم به هیچکدام از پرسشهای ما پاسخ داده نشد. مادر تام چرا مرد؟ چه بلایی بر سر مزرعه آنها آمده است؟ چه مدل مشکلی دارند؟ (در پاسخ به اشاره غیرمستقیم تام در مقابل علامتهای سئوال ویل) چرا تام در آرزوهایش خانهای برای خودشان بر روی درختان آرزو میکند و نه روی زمین؟ چرا ویل نمیتواند در اجتماع باشد؟ چه تفاوتی را ویل با مردم احساس میکند؟
در نهایت این فیلم بیشتر شبیه به سفرنامهای است از دو عضو نادیده گرفته شده اجتماع آمریکا که بصورت نامحسوس نوشته می شود. سفرنامهای که در پله به پله آن، همدلی موج میزند. این جماعت چه وجه اشتراکی و تمایزی دارند؟ چرا کارگردان حتی حاضر میشود در دیالوگ های رد و بدل شده بین ویل و راننده کامیون (که در ابتدا، برای همراه کردن آنها مردد است) این هم دردیها را بروز دهد اما برای ما ردپایی نمیگذارد؟
جواب ندادن به این پرسشها به اندازه اهمیت فیلم، مهم است. البته با دقت در جزئیات، شاید بتوان گفت جواب همه آنها در خود پرسشهاست.
در انتها لازم می دانم عرض کنم؛ این بر گردن هالیوود است که این اثر ارزشمند گرانیک، طولانی و خسته کننده به نظر بیاید. فیلمسازی که ویژگی روایت در فیلمش، منحصر به فرد است و گناه کشش فیلمش به این خاطر است که به دنبال داستان مناسب برای گفتن بوده است.
به هر صورت، این فیلمی است که او را به عنوان یک فیلمساز خلاق، تأیید می کند.
* این مطلب در ماهنامه چوک شماره 122 به آدرس زیر، منتشر گردیده است. هرگونه کپی برداری از آن با ذکر منبع بلامانع است.
http://ketabesabz.com/dl/87897